تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری!
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن...
دَر اِین سَرما و باران یار خُوشتَر
نِگار اَندر کِنار و یار خُوشتَر
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
تشنهام امشب، اگر باز خیال لب تو
خواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
غَمِ هِجرانِ تو اِی دوست، چنان کرد مَرا
که بِبینی نَشِناسی که مَنم یا دِگری؟!
الهی این بنده چه داند که چه میباید جست؟
داننده تویی هر آنچه دانی، آن دِه
جور و بیداد کند، عمرِ جوانان کوتاه
اِی بزرگانِ وطن، بهر خدا! داد کنید...
دیگرانت "عِشق" میخوانند و مَن "سلطان عِشق"...
اِی تو بالاتر ز وهمِ این و آن بی مَن مَرو!
حاصلی از هنر عِشق تو جز حرمان نیست
آه از این دَرد که جز مَرگ مَنش دَرمان نیست
جانا چِه گویَم شَرح فِراقَت؟
چَشمی و صَد نَم، جانی و صَد آه...