هر کس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم، نامهربان من کو؟!
نادان به عمارت بدن مشغول است
دانا به کرشمهٔ سخن مشغول است
صوفی به فریب مرد و زن مشغول است
عاشق به هلاک خویشتن مشغول است
هیچیم و هیچکس نخرد هیچ را به هیچ
ای روزگار، درگذر از چون و چند ما
مجنون به نصیحت دلم آمده است
بنگر بـه کجا رسیده دیوانگی ام
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم
آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم؟
مجنون به ریگِ بادیه غم های خود شمرد
یادِ زمانه ای که غمِ دل حساب داشت...
زین سخن های دلاویز که شرح غم توست
خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی...
مبتلایی به غَم مِحنَت و اَندوه و فِراق
اِی دِل اِین نالهِ و اَفغان تو بی چیزی نیست