هر طرف آیتی از خوشحالی است
زین میان جایِ تو تنها خالی است
چه مبارک سَحری بود و چه فَرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
تا نگردی بی خبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان!
تا کی در انتظار گذاری به زاریم؟
باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاریم...
به گردون می رسد فریاد یارب یاربم شب ها
چه شد یارب در این شب ها، غم تاثیر یا رب ها...؟!
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب می شود!
گاهی نمی شود، که نمی شود، که نمی شود...
درون ما ز تو یک دَم نمی شود خالی
کنون که شهر گرفتی، رَوا مَدار خَراب...
آمد بر من نگار و در گوشم گفت:
رخسار من اینجا... و تو در گل می نگری؟!
عشق یعنی در میان صد هزاران مثنوی
بوی یک تک بیت، ناگه مست و مدهوشت کند...
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده ست...