به جُز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که عَلَم کند به عالَم شهدای کربلا را

گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم

آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری!

آن گرد باد نیست به گرد سرای تو

سرگشته ای ست رقص کنان در هوای تو

زن حنجره ای ترانه خوان خواهد شد

زن راوی رنج جاودان خواهد شد

انگار که یک کوه، سفر کرده از این دشت

آنقدر که خالی شده ، بعد از تو جهانم

شادی کوچکی می خواهم

آنقدر کوچک که کسی نخواهد از من بگیرد!

هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال

سر ما و قدمش؛ یا لب ما و دهنش

گفتنی نیست ولی بی تو کماکان در من

نفسی هست دلی هست ولی جانی نیست

پَرّ و بال ما کمند عشق اوست 

موکشانش می کشد تا کوی دوست

دل از سخن پر آمد و امکان گفت نیست

ای جان صوفیان بگشا لب به ماجرا