باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری 

 چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری

خوش باش در آن دم که غمی رو به تو آرد

بگذار که غم نیز رود شاد ز دستت

در وصل من با غم وکیل عقدمان بودی

حالا بیا خوشبختی ما را تماشا کن

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

تو به حال من مسکین به جفا می‌نگری

من به خاک کف پایت به وفا می‌نگرم

هر کس از او نشانی دارد ما را کند خبر،

این هم نشان ما یک سو خلیج فارس سوی دگر خزر

این جا کسی صدای مرا پس نمیدهد

پای کدام کوه بخوانم ترانه ای؟ 

بازنده شدن حس بدی نیست، اگر من

با میل خودم دل به شما باخته باشم

خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد

با عشق ممکن است تمام محال ها