ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا

تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن

در حسرت تو میرم و دانم توِ بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من...

بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست

که نیست چاره بیچارگان به جز زاری...

جانم فدای زلفِ تو آن دم که پُرسَمَت:

کاین چیست؟ موی بافته؟ گویی که دام توست...

کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق!

هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست..

 

خون می‌خوریم در غم و حرفی نمی‌زنیم
ما عاشقِ توایم همین است ماجرا!

خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت:
گاهی به قدرِ صبر بلا می‌دهد خدا.‌..

شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟!

یارَب آگاهی زِ یارَبهای مَن        ناظِری بَر ماتَم شَبهای مَن

پایمَردیِ مَن در اِین ماتَم تو باش        کَس نَدارم، دستگیرم هَم تو باش

مَنشین چُنین زار و حَزین، چون رویِ زَردان!
شِعری بِخوان، سازی بِزَن، جامی بِگردان...

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است...