ما را زِ شب وصل چه حاصل؟ که تو از ناز
تا باز کنی بندِ قبا صبح دمیده ست!
بر ما چه ستمها که نرفت از تن خاکی
چون ریشه دویدیم و به جایی نرسیدیم!
گیسوانم موج موج و شانه هایت سنگ سنگ
موج را آغوش ِ سنگ آرام می سازد... بمان!
آهِ من دیشب به تنگ آمد، دوید از سینه ام
داشت می آمد بسوزاند تورا، نگذاشتم
در بهای بوسهای جانی طلب
میکنند این دلستانان الغیاث!
رتبه ای هرگز ندیدم بهتر از افتادگی
هرکه خود را کم ز ما میداند از ما بهتر است
دَر سرَت اِمروز بحث ِ داغ ِ آغوشم نبود
جمعه تعطیل است یا ما را زِ خاطِر برده ای؟
با دلت حسرت هم صحبتی هست ولی
سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
چه حرف ها که درونم نگفته می ماند
خوشا به حال شما ها که شاعری بلدید