همه جا قصّه ی دیوانگی مجنون است
هیچ کس را خبری نیست که لیلی چون است!
ز شعله مانع پروانه می شود فانوس
هلاک روی تو گردم که در نقاب سوخت
آنکه او را در دل بی تاقت من منزل ست
جای در دل دارد و از حالت دل غافل ست
طبیب من که به بالین من ز رحم آمد
چگونه دید مرا و دمی چرا ننشست
خیال روی توام شعله می کشد بر سر
اگر چو شمع بسوزم عجب مدار امشب
از حسرت مرغی که جدا مانده زگلشن
آگه نشدم تا نشکستند پرم را
کسی که شرح غم من کند به یارم نیست
به غیر ناله که آن هم به فکر کارم نیست
هست بس حیرتم از این دل بیمار ضعیف
که چه سان بار غم عشق تو تنها بر داشت
عکس رخت نمی رود از دیده ام برون
رویت اگر چه گه به نظر هست و گاه نیست
مپرس حالت من در فراغ یار امشب
به لب رسیده مرا جان در انتظارامشب