خدا زان مه بگیرد داد ما را
که نشنید از جفا فریاد ما را
گر دیست زمن باقی و ترسم که تو از ناز
تا باز کنی چشم نیابی اثرم را
آمدم کز تو ستانم دل نافرمان را
دیدمت روی و به فرمان تو کردم جان را
دردم نه همین است که بستند پرم را
ترسم نرسانند به گلشن خبرم را
از دیده ام خیال رخت برده خواب را
امشب دگر چه چاره کنم اضطراب را
وقت مردن مژدۀ دیدار می باید مرا
چارۀجان کندن دشوار می باید مرا
ندیدم جان کس بیوصل جانان دربدن ماند
بعهد عشق من آموخت هجران این مدارا را
از بس که ناشایسته ام لعل لب پر اشوه اش
با دیگری گوید سخن کزمن برد آرام را
بدل صد بارگفتم راه کویش را بسرپویم
همان چون وقت رفتن شد زسرنشناختم پا را
شب از فَراقَت در فَغان، روز از غمَت در زاری ام
دارم عجب روز و شبی، آن خواب و این بیداری ام