دور شو از برم ای زاهد و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت:
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت...
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروی داند
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه !
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم ...
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم