تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده ی من
چه جنونی چه نیازی، چه غمی ست؟
هر زمان فالی گرفتم غم مخور آمد... ولی
این امید واهیِ حافظ مرا بیچاره کرد
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
عاشقی مقدور هر عیاش نیست
غم کشیـدن صنعت نقاش نیست
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا! تو چرا بیخبر از ما شدهای؟