خوشا با خود نشستن، نرم نرمک اشکی افشاندنزدن پیمانهای دور از گرانان، هر شبی کنج شبستانی..
تشنهام امشب، اگر باز خیال لب توخواب نفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتابشبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم
نه در این بی کسی ام بوی کسی می آید
نه در این بی نفسی هم نفسی می آید...
هر که خود داند و خدای دلش
که چه دردیست، در کجای دلش
آمدی قصه ببافی که موجه بروی
در نزن رفته ام از خویش کسی منزل نیست...
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده ی من
چه جنونی چه نیازی، چه غمی ست؟