ای جانک خندانم من خوی تو می دانم
تو خوی شکر داری بالله که بخند ای جان
هر کسی را همدم غمها و تنهایی مدان
سایه هم راهِ تو میآید، ولی همراه نیست..
از کفر و ز اسلام برون صحرائیست
ما را به میان آن فضا سودائیست
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بیخود و مجنون دل من! خانه پرخون دل من
ای دل و جان بنده تو، بندِ شکرخنده تو
خنده تو چیست بگو جوشش دریای کرم
دَر اِین سَرما و باران یار خُوشتَر
نِگار اَندر کِنار و یار خُوشتَر
دیگرانت "عِشق" میخوانند و مَن "سلطان عِشق"...
اِی تو بالاتر ز وهمِ این و آن بی مَن مَرو!
اِی مَه که چَرخِ زِیر و زِبَر اَز بَرایِ توست
ما را خَرَاب وَ زِیر و زِبَر میکنی، مَکن!
سفر کردم به هر شهری دویدم چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم ز اول قدر آن شهر ز نادانی بسی غربت کشیدم...
سَخت نازک گشت جانم از لِطافتهای عِشق
دِل نَخواهم، جان نَخواهم، آن مَن کو؟ آن مَن؟