کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت گریهها نکند
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد
هَمِه جا با هَمِه کَس یار نِمیبایَد بُود
یارِ اَغیارِ دِل آزار نِمیبایَد بُود
از غمِ عشقِ تو بیمارم و میدانی تو
داغِ عشقِ تو به جان دارم و میدانی تو...
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را
با اسیر غم خود رحم چرا نیست تو را؟!
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج زبانست امروز؟
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
ای که منع گریه بی اختیارم می کنی...
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من!