دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی
ترا آشتی بهتر آید ز جنگ
فراخی مکن بر دل خویش تنگ
به آموختن چون فروتن شوی
سخن های دانندگان بشنوی
ز آنجا که توئی تا من صد ساله ره است الحق
ز اینجا که منم تا تو منزل نفسی باشد
در این سرما و باران یار خوشتر
نگار اندر کنار و عشق در سر
گویند دل به آن نامهربان مده
دل آن زمان ربود که نامهربان نبود...
ای فلک بیمن مگرد و ای قمر بیمن متاب
ای زمین بیمن مروی و ای زمان بیمن مرو
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
آخرین برگ سفرنامه ی باران این است
که زمین چرکین است ...
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست...