مرا هر کس که بیرون می کشد از گوشه ی خلوت
ستمکاری ست، کز آغوش یارم می کشد بیرون!
دگر از درد تنهایی، به جانم یار می باید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می باید...
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت:
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت...
تا گل روی تو دیدم همه گل ها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
عاشق اگر بیند ستم، کی شکوه از یارش کند
بلبل نمی رنجد ز گل، هر چند آزارش کنند