تنش از لطف می آید در آغوش
به آن نرمی که آید خواب در چشم!
گمان کنید عزیزان! که آب برده مرا
تعجب از مژهّ اشکبار من مکنید!
دو پادشاه به یک مملکت نمی گنجد
در آن دلی که محبت بود فراغت نیست
راحتی نیست که از رنج کسی گُل نکند
خواب مخمل ز نخوابیدن مخملباف است
بر این نسَق گذرد گر مدار صحبتها
به هر کجا که کسی نیست جای ما خالی ست!
جستجوی حق به پای کفر و ایمان می کنم
یک قدم در سایه دارم ، یک قدم در آفتاب
نالهّ جانسوزم از بس دلنشین افتاده است
هیچ کوهی برنمی گرداند این فریاد را
شبی در هجر او بر ما گذشته ست
که باک از شورش محشر نداریم!
به رقیب چون پسندم که تو رو به رو نشینی
که ز رشک می دهم جان ، چو به مرگ او نشینی!
پیرو افتادگی ، آخر به جایی می رسد
قطره ای بودم تنزّل کردم و دریا شدم!