جانا چِه گویَم شَرح فِراقَت؟       

چَشمی و صَد نَم، جانی و صَد آه...

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم؟

 

مبتلایی به غَم مِحنَت و اَندوه و فِراق

اِی دِل اِین نالهِ و اَفغان تو بی چیزی نیست

چه مبارک سَحری بود و چه فَرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه

هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود

چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم

که دل به دست کمان ابروییست کافر کیش

ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن

وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور

باده نوشی که در او روی و ریایی نبود

بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست

اِی غایب از نَظر به خدا می سپارمت

جانم بِسوختی و به دِل دوست دارمَت!

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن بوستان بوسد که جان در آستین دارد...