کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر
حیف اوقات که یک سر به بطالت برود!
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش، چه گویم چون نخواهد شد؟!
ترسم این قوم که بر دردکشان می خندند
در سر کار خرابات کنند ایمانم را!
آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی!
ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد!
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند؟
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی
گر چه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن،
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد!