گفتم که بعد از آنهمه دلها که سوختیکس می خورد فریب تو؟گفتا هنوز هم...
آن که خواب خوشم از دیده ربود، تویی
و آن که یک بوسه از آن لب نربوده است، منم...
گفتند که نامَحرمی و بوسه حَرام است
دل گفت مَحرَمتر از این عشق کدام است؟!
من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی...
جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی
منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید
با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه ام
در میان آشنایانم ولی بیگانه ام...
ما ز رسوایی بند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
چون زلف توام جانا در عین پریشانی،
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی..
گر تو را با ما تعلق نیست، مارا شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست، ما را تاب نیست!
کامم اگر نمیدهی، تیغ بِکَش مرا بکُش
چند به وعده خوش کُنم، جانِ به لب رسیده را؟