نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بِمردم بر آب زندگانی..

وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی!

با یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها

ای مهر تو در دل ها وی مهر تو بر لب ها!

دریغا که بر خوان الوان عمر

دمی خورده بودیم و گفتند بس!

دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش

بر که توان نهاد دل، تا ز تو واستانمش!

تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار

دست او در گردنم، یا خون من در گردنش!

دیدار می نمایی و پرهیز میکنی

بازار خویش و آتش ما تیز می کنی؟

آن همه دلداری و پیمان و عهد

نیک نکردی که نکردی وفا!

شوقست در جدایی و جورست در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوری

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی!