ما ترک سر بگفتیم تا دردسر نباشد
غیر از خیال جانان در جان و سر نباشد
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم...
گرفتم آتش پنهان خبر نمی داری
نگاه می نکنی، آب چشم پیدا را...
سعدی چو جورش میبری دیگر به پیش او مَرو
اِی بی بَصر من میروم او میکشد قلاب را ...
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده...
تو که یک روز پراکنده نبوده ست دلت !
صورت حال پراکنده دلان کی دانی ؟!
حدیث دوست بادشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست...
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید ، غم مردم نخوری ...
همه قبیله ی من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت