گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست
تا شبی محرم اسرار نهانم باشد
تو در عالم نمی گنجی ز خوبی
مرا هرگز کجا گنجی در آغوش!
تا گل روی تو دیدم همه گل ها خارند
تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند
سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست
ماراغم تو برد به سودا تو را که برد؟
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری!
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری
چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری
تو به حال من مسکین به جفا مینگری
من به خاک کف پایت به وفا مینگرم
من ز فکر تو به خود نیز نمیپردازم
نازنینا تو دل از من به که پرداختهای
جان نخواهد بردن از تو هیچ دل
شهر بگرفتی به صحرا میروی