مرا وصال نباید، همان امید خوشست
نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود
با دل گفتم چگونهای؟ داد جواب:
من بر سر آتـش و تو سر بر سر آب
نه سیم! نه دل! نه یار داریم!پس ما به جهان چه کار داریم؟!
ای کم شده وفای تو این نیز بگذرد
و افزون شده جفای تو این نیز بگذرد...
اِی عجب خوب دو دیوانه بهم ساخته اند
زلف آشفته ی تو با دِل سودایی ما...
آن چنان زی که بمیری ، برهی
نه چنان زی که بمیری ، برهند