ای همه مردم

درین جهان به چه کارید؟

مرا از یاد برد آخر؛

ولی من،

بجز او عالمی را بردم از یاد...!

کنار تو هر لحظه گویم به خویش

که خوشبختی بی کران با من است

وفادار تو بودم تا نفس بود

دریغا، همنشینت خار و خس بود...

چه شیرین است

وقتی آفتاب دوستی، در آسمان دهر تابنده ست!

من به تنگ آمده ام، از همه چیز

بگذارید هواری بزنم...

مرا از یاد برد آخر ولی من

بجز اوعالمی را بردم از یاد

 

چه گویم؟ از که گویم؟ با که گویم ؟

که این دیوانه را از خود خبر نیست...