گفتم همیشه فکر وصال تو میکنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست؟
ای صبر! کجایی؟ که ز حد می گذرد باز
گبر دل، ستم آن مَه و بر من، ستم دل
عجب شکسته دل و زار و ناتوان شدهام!
چنان که هجر تو میخواست، آنچنان شدهام...
وه! که رفت آن شوخ و بر ما کرد بیداد از فِراق!
از فرِاق او به فریادیم، فریاد از فِراق...
یار با اَغیار و ما مَحروم، کی باشد رَوا؟
دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فِراق...
یار با اغیارو ما محروم، کی باشد روا؟
دشمنان شاد از وصال و دوست ناشاد از فراق...
جان خوشست اما نمی خواهم که جان گویم تو را
خواهم از جان خوشتری یابم که آن گویم تو را
حال خود گفتی بگو بسیار و اندک هر چه هست
صبر اندک را بگویم یا غم بسیار را؟
دوستان عاشقم و عاشق زارم، چه کنم؟
چاره صبر است ولی صبر ندارم چه کنم؟!
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
ای وای بر من و دل امیدوار من...