چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

هست طومارِ دل من، به درازای ابد

برنوشته ز سرش تا سویِ پایان: تو مرو...

دهانت را می بویند!

مبادا گفته باشی دوستت دارم...

من از حکایت عشق تو بس کنم!؟ هیهات

مگر اجل که ببندد زبان گفتارم...! 

همه جا قصّه ی دیوانگی مجنون است

هیچ کس را خبری نیست که لیلی چون است!

تو نمی دانی!

نگاه بی مژه ی محکومِ یک اطمینان

وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره می شود،چه دریایی ست!

اِی بغض فرو خورده مرا مَرد نگهدار

تا دست خداحافظیش را بفشارم...

اِی عجب خوب دو دیوانه بهم ساخته اند

زلف آشفته ی تو با دِل سودایی ما...

خون می چکد از‌ تیغِ‌نگاهی که تو داری

فریاد از آن چشم سیاهی که تو داری

مرا بیدار در شب‌های تاریک

رها کردی و خفتی یاد می‌دار