تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش

من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش...

جان خوشست اما نمی خواهم که جان گویم تو را 

خواهم از جان خوشتری یابم که آن گویم تو را

حال خود گفتی بگو بسیار و اندک هر چه هست

صبر اندک را بگویم یا غم بسیار را؟

آن طفل که پرورده ی دل بود چو اغیار

افتاد ز چشم من و در دامنم آویخت!

خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب

دوستان را خبر از چشم پر آبم مکنید...

ما را همین بس که داریم درد عشق

مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست!

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا!

اِی غایب از نَظر به خدا می سپارمت

جانم بِسوختی و به دِل دوست دارمَت!

دوستان عاشقم و عاشق زارم، چه کنم؟

چاره صبر است ولی صبر ندارم چه کنم؟!

چشم دارم که تو با نرگس خواب آلوده

در دلِ شب به سراغ منِ بیمار آیی...