دلی دارم که از تنگی در او جز غم نمی گنجد
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی گنجد...
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج زبانست امروز؟
کدامین آتشین سیما به این ویرانه می آید؟
که از دیوار و در بوی پر پروانه می آید
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
ای وای بر من و دل امیدوار من...
تا توانی به خرابی من ای عشق بکوش
من نه آنم که ازین پس دگر آباد شوم...
ذوق دیدار تو بس هم دل و هم دلدارم
خاک دربار تو بس هم سرو هم سامانم...
به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم
کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم!
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
ای که منع گریه بی اختیارم می کنی...
تا چند غزل ها را در صورت و حرف آری؟
بی صورت و حرف از جان، بشنو غزلی دیگر...
من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی
با من تو وفا نکنی، من طالع خود دانم!