نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بِمردم بر آب زندگانی..

کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر

حیف اوقات که یک سر به بطالت برود!

مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

کنار و بوس و آغوشش، چه گویم چون نخواهد شد؟!

من مستم از جای دگر، افتاده در دامی دگر

هر کس که آید سوی من، چون خود گرفتارش کنم

من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی...

لطفیست که میکند غَمت با دلِ من

ورنه دلِ تنگِ من، چه جای غَم است!

بگذار کسی نداند، که چگونه من

به جای نوازش شدن، بوسیده شدن، گزیده شدم...

جایت کنون نباشد جز در کنار اغیار

یاد آن زمان که بی ما، جایی نمی نشستی!

ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی

نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی...

مَرا با یک جهان جانسوزِ اَندوه

تو اِی نامهربان، بگذار و بگذر...