وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی!

آه، می خواهم برخیزم ز جای

همچو ابری اشک ریزم های های...

باز فرو ریخت عشق از در و دیوار من

باز ببرید بند اشتر کین دار من...

از دستان من نیاموختی، که من برای خوشبختی تو چقدر ناتوانم

من می خواستم با ابیات پراکنده شعر تو را خوشبخت کنم!

 

گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد!

جان به لَب آمد و لَب بر لَب جانان نرسید

دِل به جان آمد و او بر سَر ناز است هنوز!

من بودم و دِل بود و کناری و فراغِی

این عِشق کجا بود که ناگه به میان جست؟!

نبض مرا بگیر و ببرم با خویشتن

تا خون باده شود در رگان من...

ز روزگار مرا همیشه خود دردی بود

غم تو آمد و آن را هزار چندان کرد!

من و جان بردن از بیماری عشقت؟ محال است این...

تو و از حال این بیمار پرسیدن؟ خیال است این...