ترسم این قوم که بر دردکشان می خندند

در سر کار خرابات کنند ایمانم را!

شنیدم عاشقان را می نوازی!

مگر من زان میان بیرونم ای دوست؟

من گرفتار و تو در بند رضای دگران

من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران!

گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را

حدّی است هر بیداد را، این حدّ هجران تا کجا؟!

با یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها

ای مهر تو در دل ها وی مهر تو بر لب ها!

از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر

کز اثر خنده تو ، گلشن خندنده شدم!

معاشران همه مشغول عیش عشرت و شادی

به غیر من که شب و روز با غم تو قرینم...

دریغا که بر خوان الوان عمر

دمی خورده بودیم و گفتند بس!

دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش

بر که توان نهاد دل، تا ز تو واستانمش!

مرا هر کس که بیرون می کشد از گوشه ی خلوت

ستمکاری ست، کز آغوش یارم می کشد بیرون!