بعد عمری که به خوابِ منِ بی دل آمد!

گریه آبی به رخم ریخت که بیدار شدم...

تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت

نمی دانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری!

آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمی نشستی!

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ایام، دل آدمیان است...

بکش دستی به روی زخم های بی شمار من

که اعجازی که دستت می کند، مرهم نخواهد کرد!

جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی

منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه در

دیده را حلقه صفت دوخته بر در کردم!

سر می روم از خویش

از گوشه گوشه فرو می ریزم، وعطر تو رسوایم میکند.

هر زمان در مجمعی گردی، چه دانی حال ما؟

حالِ تنها گرد، تنها گرد می داند که چیست!

نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت

به صف دلشدگان هم، نظری باید کرد!