کافر به راه خود رو، ما مومنان عشقیم!

این راست راهه چندیست ما را کمر خمیده...

ای دل، نگفتمت که مخواه از لبش مراد؟

دیدی که چون شکسته شدی از سوال خویش!

دیدار می نمایی و پرهیز میکنی

بازار خویش و آتش ما تیز می کنی؟

ای ز عشقت عالمی ویران شده

قصد این ویرانه کردی عاقبت؟

خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید

خواب من زهرِ فِراق تو بنوشید و بمرد!

من به تنگ آمده ام، از همه چیز

بگذارید هواری بزنم...

سخت نازک گشت جانم از لطافت های عشق

دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو؟ آن من کو؟

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می باید

   دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می باید...

من چه می دانستم، دل هر کس دل نیست!

من صبورم اما، آه این بغض گران

صبر چه میداند چیست !