آن همه دلداری و پیمان و عهد

نیک نکردی که نکردی وفا!

هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حب و دوا

من همگی درد شوم، تا که به درمان برسم

ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد!

کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند؟

من باری از دهانش هرگز نشان ندیدم

یا من بصر ندارم یا او دهان ندارد!

ز فِراق چون نَنالم من دِلشکسته چون نِی

که بسوخت بَند بَندَم ز حرارَت جدایی

حالی دِل مظلوم مَرا غمزۀ مَستَش

با تیر زَد و ماند قِصاصَش به قیامت...

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم ؟ که محل راز باشد!

به غمزه ای شکند چون توان و طاقت و ایمان

ز دست رفته کَز آن دست می بگیرد و باده

کاش میدیدی به چشم عاشقان رخسار خویش

تا دریغ از چشم خود می داشتی دیدار خویش

دعوی چه کنی؟ داعیه داران همه رفتند

شو بار سفر بند، که یاران همه رفتند!