به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی!

کوی جانان از رقیبان پاک بودی کاشکی

این گلستان بی خس و خاشاک بودی کاشکی!

با عزیزان درنیامیزد دل دیوانه ام

  در میان آشنایانم ولی بیگانه ام...

مشکل فتاده با یار کارم چو صبح و خورشید

با او نمی توان بود بی او نمی توان زیست...

دل بود از تو خسته، جان بود از تو رسته

جان نیز گشت خسته، از تو کجا گریزم؟

سر به سر طومار زلفت شرح احوال من است

مو به مو فهمیده ام این مصرع پیچیده را !

ما ترک سر بگفتیم تا دردسر نباشد

غیر از خیال جانان در جان و سر نباشد

چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی

بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم...

یکسره دنیا خراب از اوست و حواس من!

آی نی زن که تو را آوای نی برده است، دور از ره کجایی؟

یار من با دگران یار شد افسوس افسوس

رفت و هم صحبت اغیار شد، افسوس افسوس!