از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور

در سر کوی تو از پای طلب ننشستم 

مرا از یاد برد آخر ولی من

بجز اوعالمی را بردم از یاد

 

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم

ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب

با من منشینید که دیوانه‌ام امشب

ما ز رسوایی بند آوازه ایم

نامور شد هر که شد رسوای دل

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی

یکی یکی از همه دور خواهم شد

امتحان تحمل هجرت است، در شامگاه خزانی...

هیچ کس از هیچ، هیچ چیز نخواهد

ایمنی از بوسه زان دهان که تو داری !

اهل دردی که زبان دل من داند نیست

دردمندم من و یاران بی دردانند...

گرفتم آتش پنهان خبر نمی داری

نگاه می نکنی، آب چشم پیدا را...