می دوختم زمین و زمان را به هم اگر

می خواستی به قدرِ سرِ سوزن مرا !

جز روزگار من

همه چیز را سفید کرده برف!

چه آفتی تو که خوشتر غم تو هجران است

چه گوهری تو که کمتر بهای تو جانست

بهزار پرده یدل زدهان بی نشانش

سخنی شنیده ام من که کسی ندیده باشد

ز آنجا که توئی تا من صد ساله ره است الحق

ز اینجا که منم تا تو منزل نفسی باشد

در قفل فروبسته ی غم های دل خویش 

آن کهنه کلیدیم، که دندانه نداریم 

در این سرما و باران یار خوشتر

نگار اندر کنار و عشق در سر

عاشق شده ام بر تو تدبیر چه فرمایی

از راه صلاح آیم یا از ره رسوایی؟

از مردم افتاده مدد گیر که این قوم

 با بی پروبالی، پر و بال دگرانند

دیگری گر برود از نظرم باکی نیست

تو که محبوبی و معشوقی و منظور، مَرو