کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت گریهها نکند
انگشت به لب مانده ام از قاعدهی عشق
ما یار ندیده؛ تَبِ معشوق کشیدیم...
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت میروند
ما به خلوت با تو ای آرامِ جان، آسودهایم
بیش از این صبر ندارم که تو هر دم برِ قومى
بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی!
اگر بهارم تو آبیاری.. وگر چراغم تو شعلهکاری..
ز حیرت من خبر نداری! بیارم آئینه روبهرویت؟
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
فریاد از آن نرگس مستانه که هرگاه
رفتم که خبر یابم اَزو، بی خبرم کرد...!
در حسرت تو میرم و دانم توِ بی وفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من...
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد،
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد...!
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بیخود و مجنون دل من! خانه پرخون دل من