ای دل و جان بنده تو، بندِ شکرخنده تو

خنده تو چیست بگو جوشش دریای کرم

امشب ای ماه به دَرد دِل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی ...

 

مکنید دردمندان گله از شب جدایی!

که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم‌..

 

با دل گفتم چگونه‌ای؟ داد جواب:

من بر سر آتـش و تو سر بر سر آب

اگرچه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد، اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

‎شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
‎شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟

گفتم که بعد از آنهمه دلها که سوختی
کس می خورد فریب تو؟
گفتا هنوز هم...

نه سیم! نه دل! نه یار داریم!
پس ما به جهان چه کار داریم؟!

ما همچو موم از آتش این غم گداختیم
سنگین دلا، ترا چه تفاوت؟ که بیغمی!

در حسرت تو میرم و دانم توِ بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من...