بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست

که نیست چاره بیچارگان به جز زاری...

جانم فدای زلفِ تو آن دم که پُرسَمَت:

کاین چیست؟ موی بافته؟ گویی که دام توست...

کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق!

هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست..

 

خون می‌خوریم در غم و حرفی نمی‌زنیم
ما عاشقِ توایم همین است ماجرا!

خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت:
گاهی به قدرِ صبر بلا می‌دهد خدا.‌..

به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را؟

که خود از رقت آن بیخود و بی هوش شدی!

به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را؟!

کان چه در وهم من آید، تو از آن خوبتری...

جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان

جان من است جانان، جان دلنواز دارم

دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد

من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد

جانان من سفر کرد با او برفت جانم

باز‌آمدن از ایشان پیداست آن من کو...

حیف بود مردن بی عاشق

تا نفسی داری و نفسی بکوش...