اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست

تا شبی محرم اسرار نهانم باشد

گر ز هجر تو کمر راست کنم بار دگر

غیر بار غم عشقت نکشم بار دگر

تو لحظه های ماندگار منی

میان عمری که به یاد نمی آورم !

دردم نه همین است که بستند پرم را

ترسم نرسانند به گلشن خبرم را

از دیده ام خیال رخت برده خواب را

امشب دگر چه چاره کنم اضطراب را

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه ، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

لیکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد

مِی نوشم و با وی بکنم چاره شر را

صنما تو همچو شیری من اسیر تو چو آهو

به جهان که دیده صیدی که بترسد از رهایی

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه ی معشوقه ی خود می گذرم