وقت مردن مژدۀ دیدار می باید مرا

چارۀجان کندن دشوار می باید مرا

کامم اگر نمیدهی، تیغ بِکَش مرا بکُش

چند به وعده خوش کُنم، جانِ به لب رسیده را؟

بنشین و می ات هر دم و هر روزه بخور

آزار مده برکس و صد کوزه بخور

تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دیدم

بی خبر شو، که خبرهاست، در این بی خبری

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

روی فرش منزلم، نقش و نگارت می زدم

عشقت مرا دیدوبگفت: دیوانه ام کردی، مزن! 

ندیدم جان کس بیوصل جانان دربدن ماند

بعهد عشق من آموخت هجران این مدارا را

از بس که ناشایسته ام لعل لب پر اشوه اش

با دیگری گوید سخن کزمن برد آرام را

گرَم بیایی و پُرسی چه بُردی اندر خاک

ز خاک نعره برآرم که آرزوی تو را

بدل صد بارگفتم راه کویش را بسرپویم

همان چون وقت رفتن شد زسرنشناختم پا را