شب از فَراقَت در فَغان، روز از غمَت در زاری ام

دارم عجب روز و شبی، آن خواب و این بیداری ام

شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت:

فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت...

هشیاریم افتاد به فردای قیامت ،

زان باده که از دست تو نوشیده ام امروز ...

چه گویم؟ از که گویم؟ با که گویم ؟

که این دیوانه را از خود خبر نیست...

شراب تلخ میخواهم که دیوانه کند مارا

بیا اینجا تو ساقی باش تمام مستیش با من

زبان شوخ من ترکی و من ترکی نمی دانم

چه خوش بودی اگر بودی زبانش در دهان من !

رسیده ام به گلستان وصل و نومیدم

که گل به شاخ بلند است و باغبان ، نزدیک!

ز سیر گلشن دنیا از آن به خار خوشم

که چیده اند حریفان رفته گلها را!

صورت دیوار هم در عالم خود زنده است

هر کسی را جامه هستی به رنگی داده اند

دیده سازند خلایق به تماشای تو باز

من حیرت زده از شوق دهان باز کنم!