بس که حیران تماشای جمال تو شدم

همچو گل دوختن چاک دل از یادم رفت!

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروی داند

تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست

و گر نه فاصله ی ما هنوز یک قدم است

پاکشیدن مشکل است از خاک دامنگیر عشق

هر که را چون سرو این‌جا پای در گل ماند، ماند

من که بی وزن شدم باد مرا هرجا برد

هرکسی دید مرا گفت: چه ولگرد شده

چند موی بلند روی بالشم جا مانده است،

درست مثلِ چند ترکش در بدنِ یک سرباز

گر تو نباشی یار من ، گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من ، بی تو به سر نمی شود

نامه بنویسم و خود از پی قاصد بروم

آن قدر صبر ندارم که خبر گردد باز

بیم هجران در دل معشوق بیش از عاشق است

از گلستان گل پریشان تر ز بلبل می رود!

زخستگی درونم دریده ام خود را

و خستگی ز درونم دریده است مرا ...