جستجوی حق به پای کفر و ایمان می کنم

یک قدم در سایه دارم ، یک قدم در آفتاب

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

دَریایِ شُور اَنگیز چَشمانَت چه زیباست

آنجا که بایَد دِل به دَریا زَد همیِنجاست 

مرغ دل ما را که به کس رام نگردد

آرام توئی ، دام توئی ، دانه توئی تو

گفتم به هیچ کس دل خود را نمی دهم

اما دلم برای همان هیچ کس گرفت

مرا ز یاد تو برد و تو را ز خاطر من

ستم ، زمانه از این بیشتر  چه خواهد کرد؟

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد

مهر پاییز کجا بود در این شهر شلوغ

چار فصل دل من در خطر بی مهری ست

با این همه مهر و مهربانی

دل می دهدت که خشم رانی ؟

نالهّ جانسوزم از بس دلنشین افتاده است

هیچ کوهی برنمی گرداند این فریاد را