هست طومارِ دل من، به درازای ابد
برنوشته ز سرش تا سویِ پایان: تو مرو...
مرا بیدار در شبهای تاریک
رها کردی و خفتی یاد میدار
شادند جهانیان به نوروز و به عید
عید من و نوروز من امروز توئی...
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا...
تا چند غزل ها را در صورت و حرف آری؟
بی صورت و حرف از جان، بشنو غزلی دیگر...
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
باز فرو ریخت عشق از در و دیوار من
باز ببرید بند اشتر کین دار من...
از توام ای شهره قمر، در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو ، گلشن خندنده شدم!
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت؟
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهرِ فِراق تو بنوشید و بمرد!