دل ویرانه عمارت کردن
خوشتر از کاخ برافراختن است
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی
صبح زد از خندهرویی غوطه در خون شفق
تا چه گلها بشکفد از چهره خندان تو را
هر کسی را همدم غمها و تنهایی مدان
سایه هم راهِ تو میآید، ولی همراه نیست..
عقل را از بارگاه عشق بیرون کردهاند
هر فضولی محرم خلوتسرای شاه نیست
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
نه سیم! نه دل! نه یار داریم!پس ما به جهان چه کار داریم؟!
چو گفتمش که: دلم را نگاه دار چه گفت؟ز دست بنده چه خیزد! خدا نگه دارد.
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
مَنشین چُنین زار و حَزین، چون رویِ زَردان!شِعری بِخوان، سازی بِزَن، جامی بِگردان...