محتسب است و شیخ و من، صحبت عشق در میان
از چه کنم مجابشان، پخته یکی و خام دو
ﺑﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﻔﺎﺧﺮﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺳﺤر
ﺍﻭ ﺍﺯ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﻡ ﺯﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻡ ﺯﺩﻡ!
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده ی من
چه جنونی چه نیازی، چه غمی ست؟
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم
گفت پیری: درد بی درمان بگیری بچه جان
او دعای کارسازی کرد و من عاشق شدم
هر که شد مَحرم دِل در حرم یار بماند
و آن که این کار ندانست در اِنکار بماند
پر زد دلم، رسید به صحرای کربلا
ای کاش این پرنده از آغاز پر نداشت
گرچه مستیم و خرابیم ، چو شبهای دگر
باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر
با کناری ات کنار نمی آیم
کنار می روم...