او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود

گرچه رفتی ز دلم حسرت روی تو نرفت

در این خانه به امّید تو باز است هنوز

هر زمان فالی گرفتم غم مخور آمد... ولی

این امید واهیِ حافظ مرا بیچاره کرد

بى سبب درد که هم قافیه با مرد نشد

آدم بى غم و بى درد دگر آدم نیست

ترسم اندر بر اغیار برم نام عزیزت

چه کنم بی تو چه سازم؟ شده ای ورد زبانم

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم

از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع  

قصّه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز

لب های تو با شعر عجین است، عجیب است!

ما پسته ندیدیم شکر داشته باشد

امشب از من نکته موزون چه می جویی رهی 

شمع خاموشم گهرباری نمی آید ز من

گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم

آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری!